آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

ماه مامان و بابا

سامی جون به دنیا خوش اومدی

سلام دختر گلم آره مامانی سامی جون دنیا اومده و من و شما برای دیدنش اومدیم تهران خیلی کوچولو و نازه متاسفانه زردیش هی بالا و پایین میشه و چند روزی هم بستری بود و کلی ازش خون گرفتن ولی انشاءالله امروز که ببرنش برای چک آپ مجدد کاملا خوب شده باشه و بیشتر از این خودش و مامان گلش اذیت نشن راستی من و شما و داداشی و آقاجون و مادر جون چند روز پیش رفته بودیم شمال ویلای آقاجون، خیلی خوش گذشت، لاویج هم رفتیم که تو و داداشی کلی بازی کردید. عکساشو حتما می دارم گلم حالا بریم سراغ قسمت بامزه آقاجون این پشه رو تو کشتی = آقاجون این پشه رو تو مردی شلغم = شغلم باسلوق = باسغول می خوام با داداشی پلی استیشن بازی کنم = می خوام با داداشی پلیشن کنم ...
23 دی 1391

عکس

بالاخره بعد از مدتها یه روز که بابایی خونه بود و شما رو سرگرم کرد وقت کردم روی چند تا از عکسهات کار کنم   ...
5 دی 1391

جشن تولد

یوهووووووووووووووووو بالاخره بعد از هفته ها تلاش مامان و بابا روز جشن فرا رسید دیشب جشن تولد پروانه کوچولوی مامانی بود، یه جشن تولد با تم باب اسفنجی، هفته هاست دارم تدارک این جشن رو می بینم تا برای تو عزیز دلم خاطره خوبی بمونه، البته تو این شهر غریب مهمونای زیادی نداشتیم ولی خیلی خوش گذشت، تو هم که اینقدر ورجه وورجه کردی وسط جشن خوابت گرفت و گفتی مامانی خوابم می یاد و تا من به خودم بجنبم تو تختت خواب بودی و وقتی هم که بیدار شدی کمی عنق بودی ولی به هر حال به من و بابایی که خیلی خوش گذشت ( چند ساعتی رقصیدیم ) و البته خوابیدن و بد اخلاق شدن  وسط جشن تفاوت تولد 3 سالگی با 20 سالگیِ چند تا عکس هم از تولد قشنگت می ذارم تا اگه کسی خواست&...
3 دی 1391

تولدت مبارک عزیز دلم

تولد تولد تولدت مبارک البته 4 روز پیش تولدت بود و به دلیل مشغله زیاد وقت نکردم که برات بنویسم عشقم. شب تولدت با هم سه تایی رفتیم رستوران، تو عاشق رستوران رفتنی و اینو بلند وسط رستوران گفتی " مامانی من عااااااااااااشق رستولانم" قربون اون زبونت برم که به ر می گی " ل " هفته آینده هم می خوام یه جشن تولد توپ برات بگیرم و دلیل عقب انداختنشم 2 تا امتحان مهم بابایی دقیقا روز پنجشنبه و جمعه بود. امروز به بابایی می گی بیا قدتو اندازه بگیرم و بعد بهش می گی " 1 ثانیه شدی " چند روز پیش هم با پا رفته بودی رو شکم بابایی و داد می زدی " مامان بیا با پا رفتم رو عشقت " الانم داری با بابایی کشتی می گیری و می گی "بیا شوهرتو کشتم " بابایی تعریف می...
2 دی 1391
1